آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

اولین قدم ها و روزانه های آرتینم

آرتین عزیزم مژده ..... مژده بالاخره یکشنبه عصر پنج قدم برداشتی. دو هفته ای هست که به قول من آستاده میکنی. میذارم بایستی و برات میخونم: "آستاده کرده آستاده کرده. پسر من آستاده کرده". شما هم کلی ذوق میکنی. فدای اون خنده هات بشم. چند روزی بود دو قدم میومدی سمت ما و خودت رو مینداختی اما دیروز اول چهار قدم و بعد پنج قدم برداشتی. بابا که اومد بهش گفتم. به فاصله ١/٥ متر از هم نشستیم و شما رو سرپا میذاشتیمت و شما هم با خنده راه می رفتی به سمت بابا. دیگه کم کم باید جشن قدم برات راه بندازم. البته به علت ماه محرم مختصر و مفید. بگذریم و بریم برای بقیه کارهای شیرینت.          &...
30 آبان 1391

دهمین مروارید آرتین خان اول

دلبر مامان روئیدن دهمین مرواریدت از صدف مبارک دو سه روز پیش متوجه یه سفیدی رو لثه هات شدم، ولی از اونجا که نمیذاری دهنت رو باز کنم و ببینم، فکر کردم شاید از همون دونه های سفیدی باشه که یه وقتایی رو لثه هات میزنه. تا اینکه دیروز دوباره از اون گریه های لوس بازی کردی (دهنت رو باز میکنی و گریه میکنی، تا به خواسته ات می رسی ساکت میشی. انگار نه انگار که داشتی گریه می کردی). یهو متوجه دندون قشنگت شدم. دندون آسیاب کوچک دوم، بالا، سمت چپ انشالله بقیه دندونات هم راحت دربیان. یه عکس از تولد محمد امین (پسرعموت) ...
27 آبان 1391

سفرنامه (شمال، آبان 1391)

عزیز دل مامان یک سفر غیر برنامه ریزی شده برامون پیش اومد و آخر هفته رو با همکار بابا احسان رفتیم چالوس. البته ویلامون چالوس بود. به نمک آبرود و نوشهر هم سری زدیم. همکار بابا جون هم یه پسر ناز 2 ساله داشت به نام باربد. خیلی با هم خوب همکاری داشتید. مثلا: 1. یه بار دیدم رفتی سر کمد و شیشه پاک کن رو برداشته بودی و از اونجا که نمیتونستی بازش کنی باربد هم به کمکت اومد. و شما خودتون رو با شیشه پاک کن شستید. لباسهاتون رو عوض کردیم و دستاتون رو شستیم اما مگه بوی مواد شوینده به این راحتی میره. 2. باربد در رو باز میکرد و شما هم می دَویدی بیرون. یک کار بد که که انجام میدادی، البته تو خونه هم انجام میدی، همش میری سراغ جاکفشی و با کفشه...
25 آبان 1391

چهارده ماهگی آرتین خان اول

همه زندگیمون چهارده ماهگیت مبارک چهاردمین ماهگردت مصادف شد با عید غدیر. از همینجا عید غدیر رو به همه دوستای وبلاگیمون تبریک میگم. آرتینم، روز پنجشنبه بابا و مامانی شما رو برای چکاب بردن که فقط وزنت رو گرفت. آخه ماه پیش وزنت کم بود و گفتن ماه دیگه برای گرفتن وزن ببریمت. که خدا رو شکر خوب بود و وزنت 10.6 کیلوگرم بود. گفتن بخاطر دندون درآوردنت یک کم کمه. همین که خدا روشکر سالم هستی برام کافیه. دیروز هم جشن تولد کیارش جون بود. خیلی خوش گذشت. همه اونجا ازت تعریف کردن، آخه خیلی آقا بودی و اذیت نکردی. هنوز عکسهات دستم نرسیده. به محض رسیدن عکسها تو وبت میذارم. ...
13 آبان 1391

گام به گام با آرتین خان اول

یکی یکدونه من الهی قربون او نماز خوندنت برم. دیروز تا سجاده رو پهن کردم نماز بخونم، طبق معمول جانماز رو تکون دادی تا مهر رو بندازی و باهاش بازی کنی. در کمال تعجب دیدم به شیوه های مختلف خم میشی تا سرت رو روی مهر بذاری.                     یکی یکدونه من الهی قربون او نماز خوندنت برم. دیروز تا سجاده رو پهن کردم نماز بخونم، طبق معمول جانماز رو تکون دادی تا مهر رو بندازی و باهاش بازی کنی. در کمال تعجب دیدم به شیوه های مختلف خم میشی تا سرت رو روی مهر بذاری.             ...
10 آبان 1391

نهمین مروارید آرتین خان اول

گل من نهمین مرواریدت (دندون پیشین جانبی، بالا، سمت راست) در تاریخ 30 مهر خودنمایی کرد. مبارک مبارک مبارک   نهمین مرواریدت مبارک    و اما اینجا میخوام به صورت جمعی تاریخ دندون درآوردنت رو بگم. دندون اول: دندون پیشین مرکزی، پایین، چپ              دوشنبه 18 اردیبهشت دندون دوم: دندون پیشین مرکزی، پایین، راست           دوشنبه 25 اردیبهشت دندون سوم: دندون پیشین مرکزی، بالا، چپ               سه شنبه 3 مرداد دندون چهارم: دندون پیشین مرکزی، بالا، راست     &nb...
2 آبان 1391

اولین عروسی

پسر گلم دیروز اولین عروسی رو با هم رفتیم. البته فروردین ماه، مراسم پاتختی پسرخاله جون من (امین جون و هدیه جون) رفتیم. اونجا مامان من و خاله هام بودن و خیلی به من کار نداشتی. اما این عروسی عمو محمدرضا بود و نگرانی من از اینکه کسی نیست شما رو نگه داره، خیلی زیاد بود. ولی دست بابا احسان درد نکنه از ساعت 11 که رفتیم خونه خاله سارا تا بریم آرایشگاه، تو با بابا و عمو فرید بودی و اونها هم دنبال کارهای آخرِ شبِ عروسی. قرار بود برای بعد از تالار بریم خونه عمو بابک اینا. خلاصه شما با مردها رفتی و من با خاله سارا دنبال کارهامون. هروقت هم زنگ زدم، گفتن خوبی و مشکلی نیست. یه مدتی هم پیش خاله زهرا بودی و خوابیده بودی. ساعت 6 اومدین و لباسهات رو پوش...
29 مهر 1391
1